پورياپوريا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

دلبندم پوريا

غزلی تقدیم به پسرم

  جان من است و جان او را دوست دارم شادابی چشمان او را دوست دارم دنیای من در دستهای کوچک اوست  دنیای او دستان او را دوست دارم  با گریه هایش قلب من را می فشارد منهم لب خندان او را دوست دارم برگ گلم گل می چکد از خنده هایش لبخند بی دندان او را دوست دارم می نوشم از عشق تو مهر مادری را می پرورم این میوه دي ماهي ام را       (( اين شعر از سركار خانم نغمه مستشار نظامي هست كه من فقط يه كوچولو تغيير دادم البته با اجازه  ايشون با عرض شرمندگي ))  ...
6 ارديبهشت 1390

يك شعر ..يك عاطفه ...يك حس

تا عشق آمد دردم آسان شد،خدا را شکر!   مادر شدم اوپاره جان شد،خدا را شکر   شوق شنیدن ریخت حتی گریه اش در من لبخند زد جانم غزلخوان شد،خدا را شکر   من باغبان تازه کاری بودم اما او یک غنچه زیبا و خندان شد،خدا را شکر   او آمد و باران رحمت با خودش آورد گلخانه ما هم گلستان شد،خدا را شکر   سنگ صبورم،نور چشمم،میوه قلبم شب را ورق زد،ماه تابان شد،خدا را شکر   مادر شدن یک امتحان سخت وشیرین است دلواپسی هایم دو چندان شدء،خدا را شکر !!! ...
6 ارديبهشت 1390

اولين ماده غذايي كه خوردي

 ديروز ناهار دعوت بابايي بوديم ..چون من توي رستوران عادت ندارم غذا بخورم بنابراين غذارو گرفتيم و اومديم خونه ..وقتي من سفره رو پهن كردم گذاشتم تورو كنارم ...و مشغول غذا خوردن شديم ...جنابعالي هم داشتي با دستات بازي ميكردي كه بعد از يه مدت شروع كردي به نق نق كردن ..منم يه كوچولو (اندازه يه عدس ) ماست موسير بهت دادم واي نمي دوني چطوري خورديش ..اينقدر ملچ و ملوچ كردي كه بابايي از شوخي گفت بهتره يه قاشق بياري و همشو بدي بخوره فكر كنم خيلي خوشش اومده ...واي پوريا جان اينقدر خوشكل خوردي كه ديرمون ميشه 4 و نيم ماهه بشي و بهت غذا بديم آخه دكترت گفته اوايل خرداد بيارينش كه يه فكري براي غذا خوردنش برداريم ....الهي مامان بميره براي اون ملچ و...
5 ارديبهشت 1390

حس مادرانه

  راستش از وقتي دنيا اومدي وقت نكردم به اين فكر كنم كه مادر شدم اما حالا مي خوام بگم از حس مادري ، كه چقدر لذت بخشه  ...حالا كه فكر مي كنم ميبينم نفسم به نفست بنده ...حالا كه فكر مي كنم مي بينم دنيا با وجود تو برام يه رنگ ديگست ..نمي دوني وقتي كه بعد از كارم ميام دنبالت و اون خنده قشنگت رو مي بينم تموم خستگيهام رو فراموش مي كنم ..نمي دوني چقدر شيرينه وقتي با نگاهم مي خندي و انگشتم رو محكم توي دستت مي گيري انگاري مي خواي بهم بگي كه هيچ وقت تنهات نذارم  ...وقتي باهات حرف مي زنم و درد دل مي كنم توي چشام خيره مي شي فكر مي كنم  داري مي فهمي مامان چي ميگه ....گل من شبها كه بغلت مي كنم و سرت رو مي زارم روي قلبم تا خوابت ببره فق...
4 ارديبهشت 1390

تقديم به همه مادران

  آسمان را گفتم می توانی آیا بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه  روح مادر گردی؟ صاحب رفعت دیگر گردی؟ گفت نی نی هرگز  من برای این کار کهکشان کم دارم  نوریان کم دارم  مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم   خاک را پرسیدم  می توانی آیا دل مادر گردی  آسمانی شوی و خرمن اخترگردی ؟ گفت نی نی هرگز  من برای این کار بوستان کم دارم  در دلم گنج نهان کم دارم   این جهان را گفتم  هستی کون ومکان را گفتم  می توانی آیا لفظ مادر گردی؟ همه ی رفعت را  همه ی عزت را  همه ی شوکت را  بهر یک ثانیه بستر...
4 ارديبهشت 1390

اينم چند تا عكس جديد از پسر گلم

 اينجا بابايي با لپ تاپش كار مي كرد و موسيقي گوش مي كرد ...اينجا فقط تو ژست گرفتي و لي فكنم از هدفون خوشت نمياد  اينجا هم قبل از اينكه كچل بشي روي پاي مامان در آسمانها سير مي كني البته مشغول دسر بعد از شير خوردني (دستات) اينجا هم از حموم اومدي و من تو حموم ازت عكس برداشتم ولي ببخشيد مامان جون زياد كيفيت نداره و منم عجله داشتم و گفتم كه سرما مي خوري  اينم يه عكس ديگه      ...
3 ارديبهشت 1390