پورياپوريا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

دلبندم پوريا

تقويمسال 1390 پورياي گلم

مامان تصميم گرفته كه برات تقويم درست كنه بعدم از روش پرينت بگيره و يكي بده به مادر جون يكي به مامان جون ويكي هم براي خودمون... يه دو روزي روش كار كردم ولي بالاخره درست شد الان ميزارم ..اميدوارم خوشت بياد من كلي زحمت كشيدم  
10 اسفند 1389

بدون عنوان

ديشب مادرجون و بابابزرگ  اومدن ديدنمون . من و تو تهنا تهنا بوديم   ...بابايي به مناسبت روز مهندس از طرف نظام مهندسي دعوت بود (خوش به حال اين بابايت چه دوراني داره برا خودش ما كه بايد هميشه تو خونه باشيم آدم حرصش مي گيره  ) .خلاصه جنابعالي هم تا چشمت به مادر جونت افتاد كلي خودت رو براش لوس كرده بودي و حسابي ذوق مي كردي مادرجون و بابابزرگ هم يادشون رفته بودن عروسشون هم هست بيچاله طيبه    ..خلاصه بعد از يه نيم ساعتي باباجونت تشريف آوردن ...مادرجون مي گفت واي خدا كي باشه وقتي در مي زنيم پوريا بدو بدو بياد در رو باز كنه منم كلي براش خوردني  بيارم ...بعد از رفتنشون  برديمت حموم ..وقتي ماساژت مي داديم &n...
8 اسفند 1389

يه اتفاق

من و بابايي ديروز ظهر اومديم دنبالت و برديمت دكتر ..آقاي دكتر هم  معاينه ات كرد و گفت مهندس پوريا زياد سرما نخورده  و برات دارو نوشت .خلاصه بعد از مطب دكتر رفتيم فروشگاه لو.ازم خانگي كه يه چند تا وسيله برداريم من تو رو گذاشتم صندلي عقب و تو هم آروم خوابت برده بود ..منم بهت سر مي زدم تا اينكه دفعه آخر كه اومدم ديديم بيداري اومدم كنارت نشستم ديدم اشك تو چشمهاي نازت جمع شده الهي بميرم يعني اون چند دقيقه گريه كرده بودي منم اينقدر ازت معذرت خواست و كلي قصه خوردم تازه خودمم حسابي گريه كردم  و بهت شير دادم ولي تا يه ساعت ناراحت بودي و اخم كرده بودي ..الهي بميرم مامان جون ...من نبردمت تو فروشگاه كه شايد سردت بشه . ولي .. ...بهت...
8 اسفند 1389

پوريا جونم سرما خورده

 چند شب پيش براي پسمل خاله طاهره كادو برديم ..آخر شب هم كه خواستيم بيام جنابعالي حسابي شير خورده بودي و عرق كرده بودي منم وقتي ميخواستيم بريم سوار ماشين بشيم حسابي پيچيدمت ولي فكر كنم همون جا سرماخوردي مامان حونم..الهي بميرم اينقدر سرفه مي كني كه دلم خون ميشه ..بردمت دكتر يه شربت سرماخوردگي نوشته ..سر ساعت بهت مي دم ولي فكر مي كنم بهتر نشدي ووشايد فردا با ابايي ببرمت پيش دكتر مدني (دكتر خودت) ..نمي دونم چيكار كنم .خيلي دلم برات مي سوزه مامانم ..همش تقصير منه  ...
3 اسفند 1389

آلبوم عكس پوريا از ابتداي تولد تا 1 ماهگي

 اين پاپوشها رو خودم بافتم +ژا كت و كلاهش .برات نگه مي دارم تا ببيني و بگي چه مامان هنرمندي داري براي اولين بار خنديدي اينجا مي خواستي بخوابي       بقيه هم هست وقت كردم برات بقيه رو مي زارم  ...
30 بهمن 1389

پوريا و پرستارش

 از 28 روزگيت دانشگاه آزاد مجبورم كرد برم سر كار اول زير بار نمي رفتم ولي مي خواستم برم انصراف بدم از كارم ولي خاله هات پشيمونم كردن و گفتند براش يه پرستار خوب بگير كه مطمئن باشه .منم قبول كردم مي دونستم كه هيچ كس جاي منون برات نمي گيره ولي چيكار مي شه كرد ..همسايه مون شغلش همين بود بابايي باهاش تماس گرفت و دعوتش كرد خونه و ماجرا رو براش گفت اول قبول نمي كرد كه نگهت داره مي گفت خيلي كوچولويي و مي ترسه برات اتفاقي بيفته ولي بعد از اصرار بابايي ..قبول كرد يهخ چند روزي نگهت داره اگه پسر خوبي باشي اين مدت كه من سركارم مواظبت باشه ..خلاصه اين مدت هم گذشت و گفت خدا رو شكر پسر آروميه و از اين به بعد مي تونم نگهش دارم . به رهحال وقتي مي رفتم سر...
30 بهمن 1389

40 روزگي پوريا پسر

 روز 5 شنبه (89/11/28 ) 40 روزت شد مامان جون بهم زنگ زد و گفت يا امروز و يا فردا ببرش حموم منم رو زجمعه شب با بابايي برديمت حموم و حسابي شستيمت ...وقتي مي ري حموم اينقدر از آب بازي خوشت مياد ..فقط دوست داري روت آب بريزيم و تنت رو ماساژ بديم ..بابايي مي گه حالا كه پسرم اينقدر حموم رو دوست داره من هر روز مي برمش حموم و لي من نمي زارم ..آخه مامان جون هنوز خيلي كوچولويي ماهم خونمون چون بزرگه زود گرم نميشه و مي ترسم سرما بخوري ...
30 بهمن 1389

پوريا پسر خاله شد

22 بهمن بود كه خاله صديق زنگ زد و گفت خاله طاهره ساعت 11 ظهر زايمان كرده و خدا بهش يه پسمل كوچولو داده ما هم شب بعدم با بابايي و بقيه رفتيم خونشون و مبارك باد ..راستي  اسمش رو اول قرار بود بزارن امير محمد ولي بعدش گذاشتن علي اصغر ..حالا يه پسر خاله داري كه فقط يك ماه و 3 روز با تو تفاوت سني داره ..من به خالت گفتم ..يادت باشه كه پسرت بايد به پسرم سلام كنه و يادش باشه پسمل من بزرگتره .... ...
30 بهمن 1389

براي اولين بار كي با هم رفتيم بيرون

 15 روزه كه شدي بردمتت بهداشت كوثر(بهداشت محلمون ) تا قد و وزنت رو انجام بديم ..توي اين 15 روز نيم  كيلو اضافه كرده بودي و به قدت هم نيم سانت اضافه شده بود و دور سرت هم 4 سانت...همه چيز نرمال بود ..خدا رو شكر ..
30 بهمن 1389