پورياپوريا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

دلبندم پوريا

بدون عنوان

1389/12/8 10:09
نویسنده : مامان طيبه
256 بازدید
اشتراک گذاری

ديشب مادرجون و بابابزرگ  اومدن ديدنمون . من و تو تهنا تهنا بوديم  ...بابايي به مناسبت روز مهندس از طرف نظام مهندسي دعوت بود (خوش به حال اين بابايت چه دوراني داره برا خودش ما كه بايد هميشه تو خونه باشيم آدم حرصش مي گيره ) .خلاصه جنابعالي هم تا چشمت به مادر جونت افتاد كلي خودت رو براش لوس كرده بودي و حسابي ذوق مي كردي مادرجون و بابابزرگ هم يادشون رفته بودن عروسشون هم هست بيچاله طيبه   ..خلاصه بعد از يه نيم ساعتي باباجونت تشريف آوردن ...مادرجون مي گفت واي خدا كي باشه وقتي در مي زنيم پوريا بدو بدو بياد در رو باز كنه منم كلي براش خوردني  بيارم ...بعد از رفتنشون  برديمت حموم ..وقتي ماساژت مي داديم  كلي ذوق مي كردي ولي آخري كه ديگه مي خواي بياي بيرون اين شكلي مي شي  بابايت ميگه فكر كنم بايد زندگيمونرو جمع كنيم بياريم توي حموم ( اينقدر كه اين آقا از حموم خوشش مياد) ..بعد از حموم خيلي خسته بودي و خوابيدي منم رفتم آشپزخونه كه پلوپز رو آماده كنم كه براي فردا غذا مون  آماده بشه تا رسيدم پايين جنابعالي شروع كردي گريه كردن    تا مي اومدم بالا گريه ات قطع مي شد و آروم مي گرفتي ميخوابيدي انگار ماماني رو مي خواستي اذيت كني ..خلاصه از بس از پله ها بالا پايين شدم نفسم گرفت ولي خودمونيم خيلي شيطوني  قربونت بره مامان 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)