پورياپوريا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

دلبندم پوريا

يه اتفاق

1389/12/8 9:22
نویسنده : مامان طيبه
291 بازدید
اشتراک گذاری

من و بابايي ديروز ظهر اومديم دنبالت و برديمت دكتر ..آقاي دكتر هم  معاينه ات كرد و گفت مهندس پوريا زياد سرما نخورده  و برات دارو نوشت .خلاصه بعد از مطب دكتر رفتيم فروشگاه لو.ازم خانگي كه يه چند تا وسيله برداريم من تو رو گذاشتم صندلي عقب و تو هم آروم خوابت برده بود ..منم بهت سر مي زدم تا اينكه دفعه آخر كه اومدم ديديم بيداري اومدم كنارت نشستم ديدم اشك تو چشمهاي نازت جمع شده الهي بميرم يعني اون چند دقيقه گريه كرده بودي منم اينقدر ازت معذرت خواست و كلي قصه خوردم تازه خودمم حسابي گريه كردم  و بهت شير دادم ولي تا يه ساعت ناراحت بودي و اخم كرده بودي ..الهي بميرم مامان جون ...من نبردمت تو فروشگاه كه شايد سردت بشه . ولي .. ...بهت قول مي دم كه ديگه يه دقيقه از كنارت دور نمي شم ..  قول قول قول

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)