پورياپوريا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

دلبندم پوريا

تولد پوريا كوچولو

1389/11/30 11:12
نویسنده : مامان طيبه
303 بازدید
اشتراک گذاری

 روز جمعه بود از صبح كمردرد داشتم بابايي مي خواست بره ماموريت ..چيزي بهش نگفتم كه دلواپس نشه ..منم آماده شدم و بابايي منو برد خونه مامان جون و خودش رفت .وقتي رسيدم مامان جون آش پخنه بود و همه هم جمع شده بودن ..كمردرد من هنوز ادامه داشت تا اينكه مامان جون فهميد و گفت دردهاي زايمانته ..خلاصه تا ساعت 5 بعدازظهر غير ازمن و مامان جون كسي از شروع دردهام خبر نداشت بيچاره آقاجون وقتي مي ديد همش دارم راه مي رم نگرانم شده بود تا اينكه ساعت 6 بابايي از ماموريت اومد و باهم رفتيم خونه ..دردهام داشت بيشتر ميشد تا اينكه  دايي جواد مامان جون رو ساعت 10 رسوند خونه ما ..مامانم حالم رو كه  ديد گفت بهتره مادر جون (مامان بابايي) رو خبر كنيم تا بابايي زنگ زد سريعا با بابابزرگ اومدن و ساعت 12 شب  سه نفره منو بردن بيمارستان تا رسيديم  منو بردن زايشگاه ..وقتي لباسهام عوض كردن يه خانم ماما براي معاينه اومد و گفت بچه ات تا يك ساعت ديگه دنيا مياد من هم درد مي كشيدم و هم خوشحال بودم كه يك ساعت ديگه مي تونم روي ماهتو ببينم ..به هرحال اون يك ساعت دردآور تموم شد و تو دنيا اومدي(با 3 كيلو وزن و 33 سانت دور سر و 50 سانت قد )همون موقع شروع به گريه كردن كرده بودي و چشماي نازت باز بود وقتي وزنت كردن و خشكت كردن خانم ماما اومد تو رو نشون داد بعد لباساتو پوشوند و برد تو رو به مامان جون و بابايي و مادر جون كه پشت در منتظر و نگران بودن نشونت بده خلاصه با هم 1 ساعت و نيم توي زايشگاه بوديم و بعد به بخش منتقل شديم و صبح كه دكتر ساعت 10 ويزيتمون كرد و ديد مشكلي نداريم ما رو مرخص كرد.. و رفتيم خونه 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)