تولد پوريا كوچولو
روز جمعه بود از صبح كمردرد داشتم بابايي مي خواست بره ماموريت ..چيزي بهش نگفتم كه دلواپس نشه ..منم آماده شدم و بابايي منو برد خونه مامان جون و خودش رفت .وقتي رسيدم مامان جون آش پخنه بود و همه هم جمع شده بودن ..كمردرد من هنوز ادامه داشت تا اينكه مامان جون فهميد و گفت دردهاي زايمانته ..خلاصه تا ساعت 5 بعدازظهر غير ازمن و مامان جون كسي از شروع دردهام خبر نداشت بيچاره آقاجون وقتي مي ديد همش دارم راه مي رم نگرانم شده بود تا اينكه ساعت 6 بابايي از ماموريت اومد و باهم رفتيم خونه ..دردهام داشت بيشتر ميشد تا اينكه دايي جواد مامان جون رو ساعت 10 رسوند خونه ما ..مامانم حالم رو كه ديد گفت بهتره مادر جون (مامان بابايي) رو خبر كنيم تا باب...
نویسنده :
مامان طيبه
11:12