پورياپوريا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

دلبندم پوريا

پوريا جونم سرما خورده

 چند شب پيش براي پسمل خاله طاهره كادو برديم ..آخر شب هم كه خواستيم بيام جنابعالي حسابي شير خورده بودي و عرق كرده بودي منم وقتي ميخواستيم بريم سوار ماشين بشيم حسابي پيچيدمت ولي فكر كنم همون جا سرماخوردي مامان حونم..الهي بميرم اينقدر سرفه مي كني كه دلم خون ميشه ..بردمت دكتر يه شربت سرماخوردگي نوشته ..سر ساعت بهت مي دم ولي فكر مي كنم بهتر نشدي ووشايد فردا با ابايي ببرمت پيش دكتر مدني (دكتر خودت) ..نمي دونم چيكار كنم .خيلي دلم برات مي سوزه مامانم ..همش تقصير منه  ...
3 اسفند 1389

آلبوم عكس پوريا از ابتداي تولد تا 1 ماهگي

 اين پاپوشها رو خودم بافتم +ژا كت و كلاهش .برات نگه مي دارم تا ببيني و بگي چه مامان هنرمندي داري براي اولين بار خنديدي اينجا مي خواستي بخوابي       بقيه هم هست وقت كردم برات بقيه رو مي زارم  ...
30 بهمن 1389

پوريا و پرستارش

 از 28 روزگيت دانشگاه آزاد مجبورم كرد برم سر كار اول زير بار نمي رفتم ولي مي خواستم برم انصراف بدم از كارم ولي خاله هات پشيمونم كردن و گفتند براش يه پرستار خوب بگير كه مطمئن باشه .منم قبول كردم مي دونستم كه هيچ كس جاي منون برات نمي گيره ولي چيكار مي شه كرد ..همسايه مون شغلش همين بود بابايي باهاش تماس گرفت و دعوتش كرد خونه و ماجرا رو براش گفت اول قبول نمي كرد كه نگهت داره مي گفت خيلي كوچولويي و مي ترسه برات اتفاقي بيفته ولي بعد از اصرار بابايي ..قبول كرد يهخ چند روزي نگهت داره اگه پسر خوبي باشي اين مدت كه من سركارم مواظبت باشه ..خلاصه اين مدت هم گذشت و گفت خدا رو شكر پسر آروميه و از اين به بعد مي تونم نگهش دارم . به رهحال وقتي مي رفتم سر...
30 بهمن 1389

40 روزگي پوريا پسر

 روز 5 شنبه (89/11/28 ) 40 روزت شد مامان جون بهم زنگ زد و گفت يا امروز و يا فردا ببرش حموم منم رو زجمعه شب با بابايي برديمت حموم و حسابي شستيمت ...وقتي مي ري حموم اينقدر از آب بازي خوشت مياد ..فقط دوست داري روت آب بريزيم و تنت رو ماساژ بديم ..بابايي مي گه حالا كه پسرم اينقدر حموم رو دوست داره من هر روز مي برمش حموم و لي من نمي زارم ..آخه مامان جون هنوز خيلي كوچولويي ماهم خونمون چون بزرگه زود گرم نميشه و مي ترسم سرما بخوري ...
30 بهمن 1389

پوريا پسر خاله شد

22 بهمن بود كه خاله صديق زنگ زد و گفت خاله طاهره ساعت 11 ظهر زايمان كرده و خدا بهش يه پسمل كوچولو داده ما هم شب بعدم با بابايي و بقيه رفتيم خونشون و مبارك باد ..راستي  اسمش رو اول قرار بود بزارن امير محمد ولي بعدش گذاشتن علي اصغر ..حالا يه پسر خاله داري كه فقط يك ماه و 3 روز با تو تفاوت سني داره ..من به خالت گفتم ..يادت باشه كه پسرت بايد به پسرم سلام كنه و يادش باشه پسمل من بزرگتره .... ...
30 بهمن 1389

براي اولين بار كي با هم رفتيم بيرون

 15 روزه كه شدي بردمتت بهداشت كوثر(بهداشت محلمون ) تا قد و وزنت رو انجام بديم ..توي اين 15 روز نيم  كيلو اضافه كرده بودي و به قدت هم نيم سانت اضافه شده بود و دور سرت هم 4 سانت...همه چيز نرمال بود ..خدا رو شكر ..
30 بهمن 1389

10 روزگيت

از روزي كه دنيا اومدي تا 10 روز مامان جون و مادرجون كنارمون بودن و مواظب من و تو بودن اما وقتي 10 روزت شد ما رو بردن حموم و غسل دادن و بعد با كلي نصيحت كه مواظب بچه باش و وو.................. كه حوصله ندارم بگم رفتند ..ديگه من و موندم و جنابعالي ..اولش خيلي مي ترسيدم كه نكنه از پست برنيام يا اينكه شبها بيدار بشي و من نفهمم و گريه كني  يا اينكه جاييت درد كنه و ... خلاصه اولش سخت بود و لي بعد من و بابايي حسابي خودمون رو جمع جور كرديم و تصميم گرفتيم كه در مقابل مشكلات كم نياريم ..خدا رو شكر بعد از چند روزي ديگه برنامه زندگي دستمون اومد و ما تونستيم برنامه نگهداري يه كوچولو رو توي زندگيمون بگنجونيم ...
30 بهمن 1389