پورياپوريا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

دلبندم پوريا

10 روزگيت

از روزي كه دنيا اومدي تا 10 روز مامان جون و مادرجون كنارمون بودن و مواظب من و تو بودن اما وقتي 10 روزت شد ما رو بردن حموم و غسل دادن و بعد با كلي نصيحت كه مواظب بچه باش و وو.................. كه حوصله ندارم بگم رفتند ..ديگه من و موندم و جنابعالي ..اولش خيلي مي ترسيدم كه نكنه از پست برنيام يا اينكه شبها بيدار بشي و من نفهمم و گريه كني  يا اينكه جاييت درد كنه و ... خلاصه اولش سخت بود و لي بعد من و بابايي حسابي خودمون رو جمع جور كرديم و تصميم گرفتيم كه در مقابل مشكلات كم نياريم ..خدا رو شكر بعد از چند روزي ديگه برنامه زندگي دستمون اومد و ما تونستيم برنامه نگهداري يه كوچولو رو توي زندگيمون بگنجونيم ...
30 بهمن 1389

تولد پوريا كوچولو

 روز جمعه بود از صبح كمردرد داشتم بابايي مي خواست بره ماموريت ..چيزي بهش نگفتم كه دلواپس نشه ..منم آماده شدم و بابايي منو برد خونه مامان جون و خودش رفت .وقتي رسيدم مامان جون آش پخنه بود و همه هم جمع شده بودن ..كمردرد من هنوز ادامه داشت تا اينكه مامان جون فهميد و گفت دردهاي زايمانته ..خلاصه تا ساعت 5 بعدازظهر غير ازمن و مامان جون كسي از شروع دردهام خبر نداشت بيچاره آقاجون وقتي مي ديد همش دارم راه مي رم نگرانم شده بود تا اينكه ساعت 6 بابايي از ماموريت اومد و باهم رفتيم خونه ..دردهام داشت بيشتر ميشد تا اينكه  دايي جواد مامان جون رو ساعت 10 رسوند خونه ما ..مامانم حالم رو كه  ديد گفت بهتره مادر جون (مامان بابايي) رو خبر كنيم تا باب...
30 بهمن 1389

راستي مي دوني چه شبي دنيا اومدي

شب تولد امام محمد باقر(ع) ..همون شب وقتي براي اولين بار بغلت كردم آيه الكرسي رو توي گوشت زمزمه كردم و سپردمت بخدا و بعدم به آقا تا هميشه يار و ياورت باشه ......دوست دارم وقتي بزرگ شدي بنده خوبي براي خدا باشي مامانم ..آخه من به خدا قول دادم كه خوب تربيتت كنم تا اون از من راضي باشه .... پس نذار مامان پيش خدا شرمنده بشه 
28 بهمن 1389

نوشتن از تو

  می نویسم پسر خوبم سلام ابتدایش ، این منم مامان تو     می نویسم در شب میلاد عشق   ز نده بادا تا ابد چشمان تو می نویسم امشب ای آوای دل تا تو را ای نازنين یادت کنم       دوست دارم با نوشتن از تو باز   در خیالاتِ خودم شادت کنم ...
28 بهمن 1389

دوران بارداري مامان پوريا

وقتي با بابايي تصميم گرفتيم كه تو رو داشته بوديم از پذيرفتن مسئوليتت مي ترسيديم ولي دوست داشتيم يه موجود كوچولو زندگي ما رو متحول كنه ..بعد از اينكه بابايي رفت جواب آز رو بگيره دل تو دلم نبود سركارم همش به همكارم مي گفتم نكنه منفي باشه ولي وقتي بابايي گفت يه دسته گل خوشكل پايين صفحه آزمايشه فهميدم خدا بهمون يه دسته گل داده ...از اون روز بيشتر هواي خودم رو داشتم چون يه موجود كوچولو تو دلم بود گاهي خيلي اذيت مي شدم ولي به خاطرت تحمل مي كردم بابايي هم هرچي مي خواستم برام تهيه مي كرد و حسابي هوامو داشت ..خلاصه نه ماه با نگراني هاي زيادي گذشت و بعد از كلي انتظار كه حسابي من و بابايي رو خسته كرده بود ............................ ...
28 بهمن 1389