پورياپوريا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

دلبندم پوريا

پسرگلم

1391/4/12 11:55
نویسنده : مامان طيبه
590 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ...چند روز شده امتحاناتم تموم شده و يه كمكي سرم خلوت شده ولي خوب دلهره نمرات هنوز هست ..پوريا هم بعد امتحان يكي دو روز اومد سر كارم البته من تا ساعت 12.5 سر كار بودم ولي آخرهاي وقت ديگه خستگي توي چهره پوريا موج مي زد ..

چند وقت پيش پوريا رو بردم پيش دكترش كه گفت ماشاله قدش بلند شده و وزنش هم نرماله ..

اتفاق ديگه اي هم كه افتاده تولد سارا (دختر عمه پوريا) بود كه من با ديدنش ياد روزهاي اول زايمانم و تولد پوريا افتادم واي چه روزهايي بود واقعا يادش بخير هرچند بعضي وقتها برام خيلي سخت بود ولي شيرين بود .ما هم رفتيم خونه شون و براش كادو برديم ولي خوب مثل اينكه پوريا از سارا خوشش نيومد چون در اولين ديدار اولين كاري كه كرد زد روي قنداق سارا و فرار كرد ....مادر شوشو از االان ميگه كه سارا عروس پورياست ولي من اصلا خوشم نمياد چون اعتقاد دارم سرنوشت دست خداست و نبايد از الان رو بچه ها اسم بذارن .........اي جان فك كن پورا داماد بشه *واييييييييييييييييي............

اين روزها پوريا يادگرفته اگه چيزي بهش نديم گريه مي كنه ني ني شكلك ولي خوب ما هم تسليم همه خواسته آقا پوريا نميشيم .

 

بعض وقتها هم با پوريا آهنگ مي زاريم و مي رقصيمCute...چه ذوقي هم مي كنه اين پسر فقط يه رقص نور كم داريم .هههه

ديروز بعدازظهر هم با خاله فاطمه كلي برنامه چيده بوديم كه بريم استخر ولي خوب نشد  رفتيم خونه مامان جون كه اونجا كلي آقا پوريا بازي كرد و شيطنت ...بعد از اونم بابا اومد دنبالمون و با هم رفتيم پارك . چون ذرت بوداده خيلي دوست داشت پوريا براش گرفتم و بعد از كلي تاب بازي رفتيم خونه ..من داشتم كمپوت آلبالو درست مي كردم كه يه دفعه پوريا اومد و منو با گريه يه چيزي نشونم داد ..الهي بميرم بالا آورده بود و حالش خوب نبود نمي دونم از اون هندونه اي بود كه خورده بود يا چيز ديگه ولي بعد از يكي دوبار كه حالت تهوع داشت كم كم بهتر شد و خوابش برد  ...  داشتم ديشب فكر مي كردم كه اي كاش پوريا مي تونست حرف بزنه و بگه كه حالش خوب نيست ..

خوب براي امروز بسه ديگه من نميام وقتي ميام چه پستي هم مي زارم بلند بالا  فعلا باي هان راستي چند تا عكس از پوريا هم ببينيد 

اينجا بايد بگم كه روزي بود كه رفته بوديم پيكنيك و خيلي هم خوش گذشت ..كه البته آقا پوريا يه دفعه تمام لباسهاشو خيس كرده و اين لباسهاي زاپاس هست كه مامان تنش كرده

فك نكنين پسرم ايستاده خوابه ...نه ....چشماشو بسته ههههه

اينجا هم ديشب بود كه رفته بوديم پارك و بابايي داشت پسرم رو تاب مي داد

 

خوب اينجا هم كه مي رفتيم بيرون و پوريا تا لحظات پاياني با ماشينهاش بازي مي كرد

خوب قصه امروز ما بسر رسيد 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

فاطمه مامان صبا
13 تیر 91 2:45
به به به چه عجب تشریف فرما شدین طیبه خانوم چه خبرا.............گل پسر چطوره؟؟؟؟ واه واه واه یوقت نزاری دختر خواهر شوهرتو بگیره ها چقد خاله زنک شدم راستی قد و وزن این فسقل چقده میخام مقایسه کنم یه عالمه ماچش کن جیگر منو
مامان سامیار و مهیار
13 تیر 91 3:31
این آق پوریا چه قدر بزرگ و آقا شده. مامانش از طرف سامیار و مهیار هزارتا بوسش کن وقت کردین سری هم به ما بزنین . پیشاپیش عید شما هم مبارک.
مامان زهره
18 تیر 91 12:07
واي چقدر عكس هاي پوريا جونم ناز افتاده خدا حفظش كنه